اكولوژي ماركس؟-2
حنيف رضا گلزار
نگاهي به برداشتهاي ماركس و انگلس از ديدگاههاي داروين - والاس
واكاوي انگاره بيان شده ازسوي «داروين - والاس » و اينكه چرا داروين نزديك به 20 سال در بيان آنچه كه درباره فرگشت و دگرگوني گونهها بدان دست يافت خاموشي پيشه كرده بود، از ديگر بخشهاي خواندني كتاب «اكولوژي ماركس» است. اگرچه كتاب به نام «ماركس» نامگذاري شده ولي به روشني از ژرفنگري ويژهاي درباره ديدگاههاي «داروين - والاس» و پيامدهاي آن بر ريلگذاري دستگاه خردورزي در غرب برخوردار است. سربرآوردن آنچه كه «داروينيسم اجتماعي» ناميده ميشود و به اشتباه در كارنامه داروين – والاس نوشته شده و همچنين چگونگي سربرآوردن «ژرمنوفيل»ها و «نازيسم» در آلمان كه آن هم از سوي گروهي از انديشمندان، برگرفته از «نظريه تكامل داروين» دانسته ميشود، بخشهاي ديگر اين كتاب است. نويسنده كتاب آنگونه كه در ديباچه اين نوشتار آورده در پي پاسخ به اين پرسشهاست كه چرا «جنبش سبز، انديشمندي همچون فرانسيس بيكن را دشمن طبيعت ميشناسد» و همچنين در پي رمزگشايي پيوندها، همبستگيها و وابستگيها ميان دستگاه فلسفي «ماركس» و «انگلس» با ديدگاههاي «چارلز داروين» و در گام بعدي چگونگي كمك گرفتن از ديدگاههاي شيميدان آلماني «يوستوس فون ليبيگ» براي بنيانگذاري كمونيسم نوين است. رهيافتها و دريافتها از هر ديدگاه و نوشته و سخني ميتواند دامنه بسيار گستردهاي را در برگيرد. آنچه نويسنده اين يادداشت از خواندن «اكولوژي ماركس» جان بلامي فاستر دريافت، ريشه دواني نه چندان ژرف مانيفست كمونيسم ماركس و انگلس در بستر ديدگاهها و نظريههاي «داروين» و بيشتر كمك گرفتن از ديدگاه «ليبيگ» و چرخه عناصر غذايي و بزرگنمايي همبستگي و همكاري پارههاي سازنده طبيعت با يكديگر از سوي اين دو است. چرا آنچه كه «داروين» و «آلفرد راسل والاس»، ديگر دانشمند هم روزگار او درباره چگونگي فرگشت گونهها دريافته و بر آن پا ميفشردند، بر بنيان «رقابت» يا هماوردي بين و درونگونهاي استوار بود. اين هماوردي به خودي خود و در روندي آرام به گزينش بهتر و بهترين ميانجامد و از اين شاهراه، شايستهترها شناخته و براي ادامه زندگي برگزيده ميشوند ولي آنچه كه ماركس و انگلس در پي بيان آن بودند، آشكارا «برابري» و ناديده انگاشتن آن هماوردي بود. در جامعه سوسياليستي كه اين دو در پي بنيان آن بودند بايد «هركس به اندازه توانش كار ميكرد ولي به اندازه نيازش از اندوختههاي جامعه بهره ميبرد». اين ديدگاه آشكارا نهاد و بنياد هماوردي و ساختار گزينش و شناخت شايستگان و برترينها را به چالش ميكشيد و روياروي ديدگاه داروين – والاس ميايستاد چرا كه قانون طبيعت بر اين بنياد استوار شده كه شايستگان و بهترينها از بهرهمندي و بهرهگيري بيشتري برخوردار باشند و از اين روي، مانيفست ماركس و انگلس كه از ديد خودشان «حل واقعي تعارض ميان انسان و طبيعت و ميان انسان و انسان، حل حقيقي تعارض ميان هستي و هستنده و...» است، اينگونه دربرابر قانون طبيعت ميايستد. سرانجام ايستادن در برابر قانون و ساختار طبيعت هم آشكارا شكست است. ماركس و انگلس براي به فرجام رساندن نگرش خود تلاش كردند تا با دستاويز بر الگوي «تعاون» (همكاري) نهفته در ميان پارهها و پايههاي طبيعت به ويژه در فرآيند چرخه عناصر غذايي ميان دو قلمرو گياهي - جانوري، جايگاه و كاركرد «تنازع» (هماوردي) را در ميان جامعههاي انساني كمرنگ بنگارند و بيگمان همين خوشبيني و آسانانگاري بود كه مانيفست آنها را در پايان جنگ سرد با شكست روبهرو كرد.
آنگونه كه «فاستر» نوشته، «انگلس» در اين باره يادآور شده كه «چنانكه «ليبيگ» اشاره داشته، همكاري در طبيعت آلي و زنده در جريان است به اين ترتيب كه قلمرو گياهان براي قلمرو جانوران اكسيژن و غذا فراهم ميآورند و بالعكس، قلمرو جانوري اسيد كربنيك و كود گياهان را فراهم ميكند. انگلس در دنباله اين نگرش و براي وام گرفتن از هر دو ديدگاه داروين-والاس و ليبيگ براي پيشبرد مانيفست خود با «ماركس» بارديگر تلاش ميكند تا پيوندي ميان «تنازع بقاي» داروين-والاس و «تعاون» برخاسته از نگاه ليبيگ برقرار نمايد و در اين راستا چنين ميگويد كه «هر دو مفهوم، يعني مفهومي كه عمدتا از ليبيگ گرفته شده و مفهومي كه عمدتا از داروين اخذ شده است تا حدودي موجهند، اما هر كدام به تنهايي يكسويه و محدود است. كنش متقابل ابدان طبيعي (مرده و زنده)، هم دربردارنده «همآهنگي» و هم «كشمكش» است، هم «تنازع» و هم «تعاون» است.» خودِ «فاستر» نيز در همراهي با نگرش و برداشت «انگلس» از ديدگاههاي «داروين-والاس» و «ليبيگ» چنين مينويسد كه «پس در نوع ديدگاه ديالكتيكي و تكاملي مشتركي كه ماركس و انگلس از آن هواخواهي ميكردند، شاخص طبيعت زنده و رابطه انسان با طبيعت هم هماهنگي و هم كشمكش است. يعني ديدگاهي كه بينشهايي را به منصه ظهور ميرساند كه هم با ليبيگ پيوند دارد و هم با داروين.»
با همه اين تلاشها براي در هم آميختن و آشتي دادن دوگانههاي هماهنگي-كشمكش، تنازع-تعاون يا هماوردي- همكاري در ميان پارههاي سازنده طبيعت، ازسوي ماركس و انگلس انجام شد، ولي نگاهي گذرا به «تاريخ بشر» به روشني بيانگر شكست «كمونيسم» در دو دوره است. يكبار در سپيده دم تاريخ كه «ويل دورانت» در جلد نخست «تاريخ تمدن» خود به چگونگي و ريشههاي آن پرداخت و ديگر بار آنگونه كه در بالا بدان پرداخته شد، در دوران جنگ سرد. آنگاه كه پيوند تاچريسم با ريگانيسم، رهبري كاپيتاليسم-ليبراليسم غرب را در دست گرفت و سوسياليسم- ماركسيسم بلوك شرق به رهبري اتحاد جماهير شوروي را در هم كوبيد. آيا شكست انديشگاه كمونيسم در دو دوره جدا از يكديگر را نبايد پيامدي از گزاره ناديده انگاشتن يا به چالش كشيدن قانون طبيعت از سوي «كمونيسم» دانست؟
«كمونيسم» يا روش زندگي هموندي، آنگونه كه خيليها چنان ميانديشند، رهاوردي از دستگاه انديشهورزي «ماركس» و «انگلس» نيست. اگرچه اين دو در روزگار نوين تلاش كردند تا با درهم آميختن ماترياليسم «اپيكوروس» و «لوكرتيوس» و همچنين بهرهگيري از ديدگاههاي «داروين-والاس» و سپس «يوستوس ليبيگ»، كمونيسم را براي امروز نوسازي و بازپروري كنند، ولي نيك كه درتاريخ بشر بنگريم درخواهيم يافت كه «كمونيسم» يا روش زندگي هموندي از پيشينه و ديرينگي پيشاتمدن برخوردار است.
«ويل دورانت» در اين باره از روزگاري مينويسد كه «تقريبا همه جا نزد مردم اوليه، زمين به صورت اشتراكي و ملك همگان بود... هنديشمردگان مثلي دارند كه ميگويد زمين مانند آب و هواست و آن را نميتوان فروخت.» يا در جايي ديگر از تاريخ تمدن چنين مينويسد كه؛ «كمونيسم از لحاظ آذوقه و مواد غذايي نيز وجود داشته، منتها بهشدت كمونيسم زمين كشاورزي نبوده است. اين امر در ميان «مردم وحشي» يك امر عادي است كه چون كسي خوراكي داشته باشد آن را با كسي كه ندارد قسمت ميكند... اين قبايل با چنان محبت و ادبي با يكديگر رفتار ميكنند كه بهندرت مانند آن در ميان ملل متمدن ديده ميشود و اين بدون شك نتيجه آن است كه دو مفهوم «مال من» و «مال تو» كه به قول قديس يوحناي زرين دهن، آتش احسان را در دلها ميكشد و شعله آز را بر ميافروزد، نزد آنان وجود ندارد.»
«دورانت» خود در دنباله اين پرسش را بيان ميكند كه «چه شد كه وقتي انسان به مراحل بالاتر رفت و به آنچه ما با جانبداري «مدنيت» ميناميم رسيد، اين كمونيسم اوليه از ميان رفت؟» «دورانت» ديدگاه «ويليام سامنر» را در اين باره اينگونه بيان ميدارد كه؛ «كمونيسم با قوانين اكولوژي متناقض است و يك علت عقب افتادگي در صحنه «تنازع بقا» به شمار ميرود. وي ميگويد كه اين كمونيسم، روح اختراع و صنعت و صرفهجويي را تشويق نميكند و چون با عملي شدن آن نه به اشخاص قابل پاداشي اعطا ميشود و نه افراد تنبل مورد تنبيه قرار ميگيرند، لاجرم سجايا و مزاياي اشخاص همتراز ميشود و نوعي تساوي پديد ميآيد كه مخالف با نمو و پيشرفت و رقابت با ساير دستهها و جماعات است.» «دورانت» سپس با فرازي تكاندهنده، برآيند ديدگاهها درباره كمونيسم را اينگونه از زبان مردم قبيله فوئجيان بيان ميدارد؛ «چون تمدن بيايد، مساواتي كه ميان آنان برقرار است رخت برخواهد بست.» او همچنين آغاز «بردهداري» را با پايان «كمونيسم» همزمان ميداند و در اين باره نيز ميگويد؛ «آن روز كه توجه فرد به شخص خودش جانشين كمونيسم گرديد، «ثروت» و «مالكيت خصوصي» هم دنبال آن بود ولي «پريشان خاطري» و «بردگي» هم همراه آن آمد.» پدران و مادران ما در روند فرگشت و پيش رفتن در تاريخ از ميان دوگانههاي ثروت-مالكيت خصوصي و برابري- برادري، در راستاي سازگاري با قانون طبيعت، گزينه نخست را برگزيدند و اينگونه شد كه زندگي گونه ما نيز همانند ديگر گونهها به ميدان تاخت و تاز و زورگويي زورمندان بر زيردستان يا همان «تنازع براي بقا» دگرگون شد. «كاپيتاليسم» آنچنان با سرشت و نهاد ما سازگاري داشت كه با شتابي روزافزون و باور نكردني جايگزين «كمونيسم» شد و اينگونه شد كه «كمونيسم» نخستينبار در پگاه تاريخ و تمدن در هم شكسته شد.