• ۱۴۰۳ دوشنبه ۸ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5968 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۸ بهمن

اين خانه سبز نيست

مستقل نشدن جوانان از والدين چه تبعات اجتماعي و رواني به همراه دارد؟

فاطمه كريمخان

بيشتر گفت‌وگو‌ها در مورد خانه‌هاي خالي است. پدر و مادرهاي تنها، پايان ميانسالي و آغاز كهنسالي بدون مراقبت بچه‌ها، عصاي دست‌هاي گم شده، مستقل شده، رها كرده و رها شده. بحث در مورد مستقل شدن جوانان از زندگي و پدر و مادرهاي آنها قدري جدي است كه حتي سندرومي با اشاره به خانه خالي ضرب شده است. اسمش هم از همين خانه خالي گرفته شده. سندروم آشيانه خالي، افسردگي بزرگسالان بعد از مستقل شدن بچه‌ها. آنچه كمتر مورد توجه قرار گرفته، وضعيتي است كه بحران‌هاي اقتصادي به بار آورده‌اند. خانه‌هاي شلوغ، بچه‌هاي بزرگسالي كه نمي‌توانند خانه پدر و مادرشان را ترك كنند و پي زندگي خودشان بروند. بچه‌هايي كه نمي‌توانند زندگي مستقلي از پدر و مادرشان داشته باشند و اين «نتوانستن» هم دلايل و هم نتايج بسيار عميقي دارد كه روانشناسان، جامعه‌شناسان، علماي اقتصاد و سلامت نه كه كمتر به آن پرداخته باشند، بلكه اغلب آن را به كلي ناديده گرفته‌اند.

 

محدوديت و مسووليت فرزند بودن

شيما سي و پنج ساله است. با لب‌هاي ژل زده و بيني جراحي شده. مژه‌هاي كاشته كه در قسمت انتهايي چشم بلند‌تر شده‌اند، تازگي جراحي سختي را پشت سر گذاشته و حالا در تلاش است كه وزن كم كند. مطلقه، مجرد و ساكن در خانه والدين. وقتي مي‌پرسم زندگي چطور مي‌گذرد، مي‌گويد: «مثل همه، كثافت.» و اين «مثل همه، كثافت» چه معنايي دارد؟ شيما توضيح مي‌دهد: «پدر و مادر من از وقتي كه به ياد دارم با هم درگير بودند. من دو برادر ديگر دارم كه آنها همان اوايل جواني ازدواج كردند و رفتند. هيچ كدام هم از ازدواج‌هاي‌شان راضي نيستند، اما به هر حال ازدواج كرده‌اند و رفته‌اند. بچه دارند، زندگي خودشان را دارند. من در بيست و چهار سالگي عقد كردم. ولي هم خودمان جوان بوديم و هم خانواده‌هاي‌مان آنقدر مساله درست كردند كه نتوانستيم با هم بمانيم و جدا شديم. از آن زمان من شدم يك دختر مطلقه. تا قبل از آن هم از آن دخترهايي نبودم كه هر جايي بخواهم بروم يا مو رنگ كنم يا مسافرت بروم يا كارهايي كه دختر‌هاي ديگر انجام مي‌دهند را به راحتي انجام دهم، اما وقتي طلاق گرفتم زندگي‌ام از اين رو به آن رو شد. ديگر حتي براي آب خوردن هم بايد اجازه مي‌گرفتم، چون نمي‌توانم استقلال مالي يا هر نوع استقلال ديگري داشته باشم ناچار هستم كه با خانواده‌ام زندگي كنم. البته آنها هرگز از آن آدم‌هايي نيستند كه به من اجازه بدهند براي خودم مستقل شوم. در واقع اصلا نمي‌خواهند اين اتفاق بيفتد. آنها مي‌خواهند با نگه داشتن من در خانه كسي باشد كه شاهد مدام درگيري‌هاي‌شان باشد و خب همين اتفاق هم افتاده. من بعد از مدتي از اين شرايط افسردگي گرفتم. آنقدر كه اصلا از خانه بيرون نمي‌رفتم. آن وقت نمي‌دانستم، اما الان مي‌دانم كه ترس از بيرون رفتن از خانه هم يك جور مريضي است و من كم‌كم به اين بيماري مبتلا شدم. نه معاشرتي داشتم، نه دوستي داشتم و نه هيچ چيز ديگري. بعد از مدتي سوژه دعوا‌هاي پدر و مادرم به من تغيير كرد. به اينكه چرا چاق شدم، چرا زشتم، چرا ازدواج نمي‌كنم و غيره. بعد تبديل شد به اينكه سن باروري‌ام مي‌گذرد و ديگر نمي‌توانم بچه‌دار شوم و ترشيده‌ام و هيچ كس من را نخواهد گرفت و بايد بروم زن دوم و سوم بشوم يا با مرد مطلقه يا زن مرده ازدواج كنم و از او و بچه‌هايش مراقبت كنم. اين همان كثافتي است كه مي‌گويم. خودشان براي ازدواج اول من تصميم گرفتند. خودشان براي طلاق من تصميم گرفتند، خودشان براي اينكه من را محدود كنند، تصميم گرفتند. خودشان جلوي تمام علايق و زندگي اجتماعي من را گرفتند. حالا هم مدام بر سر من و با من دعوا مي‌كنند و من را مقصر نه تنها مسائل زندگي خودم، بلكه مقصر مسائل زندگي خودشان هم مي‌دانند. مادرم شب و روز به من مي‌گويد كه ديگر هيچ كسي نيست كه بخواهد با من ازدواج كند. مدام مي‌گويد تمام دختران همسن تو زندگي تشكيل دادند و تو هنوز در خانه پدر و مادرت زندگي مي‌كني. وقتي مي‌گويم حالا كه از من خسته شديد اقلا بگذاريد بروم براي خودم زندگي كنم، مي‌گويند مگر تو ول هستي كه بروي براي خودت زندگي كني. وقتي مي‌گويم جهازم را بدهيد كه بروم همين جا در همين خيابان در يك خانه ديگر زندگي كنم، مي‌گويند نه و وقتي مي‌گويم اقلا بگذاريد بروم كار كنم و پول در بياورم كه بتوانم مستقل شوم باز مي‌گويند نه. يك شاهد براي دعوا‌هاي مدام‌شان مي‌خواهند و دليلي ندارد آن را رها كنند. يك برچسب مطلقه هم به من چسبانده‌اند كه با آن جلوي هر كاري كه مي‌خواهم بكنم را بگيرند. اين جواني من بود كه از دست رفت. حالا هم ترشيده شدم! خلاص.»

دختر بودن و در خانه محبوس شدن، تجربه‌ كميابي نيست و شايد به نظر برسد استقلال اقتصادي مي‌تواند بخشي از مشكل را برطرف كند. حامد، مرد 32 ساله‌اي كه با مادر و يك خواهر مجردش در خانه مادرش زندگي مي‌كند، مي‌گويد خيلي وقت‌ها حتي استقلال اقتصادي هم نمي‌تواند كمكي به استقلال آدم از خانه پدر و مادرش باشد: «پدر ما ده سال پيش وقتي كه من تازه جوان و خواهرهايم نوجوان بودند، فوت كرد. ما از دست آزار فاميل از شهر خودمان مهاجرت كرديم و به شهر ديگري آمديم. اولش فكر مي‌كرديم كه فاصله گرفتن از فاميل مشكلات ما را حل مي‌كند، اما اين‌طوري نبود. اين برچسب، خواسته، انتظار يا هر چيز ديگري كه مي‌خواهيد اسم آن را بگذاريد روي ما وجود داشت. من كه پسر بودم ديگر بايد مرد خانه مي‌بودم. درست مثل يك پدر و يك شوهر، انگار همه يادشان رفت كه من بچه اين خانه هستم و مسووليت زندگي خودمان را دارم نه مسووليت زندگي همه را. آن اوايل هم داغ بودم و فكر مي‌كردم بزرگ‌تر بودن خوب و لازم است و بايد بار را به عهده بگيرم و از ديگران مراقبت كنم و از اين حرف‌ها. بعد از مدتي تصميم گرفتم از خانه مادرم بروم. مادرم آنقدر گريه و اشك و آه كرد كه گفتم اصلا عذرخواهي مي‌كنم و هيچ جا نمي‌روم. بعد از مدتي تصميم گرفتم مهاجرت كنم و اين موضوع را به مادرم نگفتم فقط خواهر كوچكم در جريان بود. اما وقتي يك‌بار حرفش شد مادرم باز به گريه افتاد و گفت كه نفرينت مي‌كنم اگر بخواهي خواهرانت را تنها بگذاري. بعد هم به ‌شدت مريض شد و من ديدم هر برنامه‌اي كه دارم را بايد متوقف كنم و بمانم و از مادرم نگهداري كنم. خواهر بزرگم در همين جريانات ازدواج كرد. او هم براي اينكه فاصله زيادي نگيرد در نزديكي ما خانه گرفت. خواهر كوچكم هم هر چه خواستگار داشت را رد كرده و رد مي‌كند، چون مي‌بيند كه من براي خودم هيچ زندگي نخواسته‌ام و حالا كه سي و دو سالم شده هنوز دارم در خانه مادرم زندگي مي‌كنم او هم تصميم گرفته همين طوري زندگي كند تا بدهكار و مديون كسي نباشد. البته اين مساله كه هر قدر هم كار كنيم از پس هزينه‌هاي زندگي بر نمي‌آييم هم دخيل است. مادر ما يك حقوق بازنشستگي دارد كه از پدرم ماند. تمام آن را اجاره خانه مي‌دهيم و من و خواهرم هر چه كه در مي‌آوريم در اين خانه خرج مي‌كنيم. من فكر مي‌كردم مهاجرت مي‌كنم و پول بيشتري در مي‌آوردم و كمك خرج مي‌شوم كه آن هم آن‌طور كه فكرش را مي‌كردم، پيش نرفت و اين شد كه آخرش هم من در خانه مادرم مانده‌ام و هم خواهرم. حالا براي دختر‌ها خيلي بد نيست كه در خانه مادرشان زندگي كنند، اما به هر كس بگوييد من پسر هستم و هنوز مستقل نشده‌ام و ده سال است كه كار مي‌كنم و يك پول سياه از خودم ندارم برمي‌گردد همان جايي كه بوده و ديگر جواب تلفن‌تان را هم نمي‌دهد. ماندن در خانه پدر و مادر براي من اين هزينه‌ها را داشت. البته از آن طرف مادرم براي ما هر كاري مي‌كند. لباس‌هاي ما را با دست مي‌شويد كه كمتر خراب شود. گاهي روزي دو وعده غذا درست مي‌كند و اين چيز‌ها. ولي خب، من و خواهرم هيچ كدام‌مان زندگي نكرديم. زندگي از خودمان نداريم. آدم يك‌بار جوان است كه جواني ما اين‌طوري صرف شد.»

 

آنچه از دست رفته احترام همه است

در خانه ماندن بچه‌ها در سنين بزرگسالي، البته تنها به هزينه بچه‌ها نيست. پدر و مادر‌ها هم در پرداخت هزينه‌هاي اين عدم استقلال شريك هستند. آناهيتا، سي و دو ساله است و در بخش طراحي فاز دو يك دفتر معماري كار مي‌كند. او هم نتوانسته از خانواده‌اش مستقل شود و هنوز زير سقف پدر و مادرش زندگي مي‌كند، او در مورد زندگي خودش مي‌گويد: «آدم وقتي بچه است با خودش فكر مي‌كند كه چه چيزي بهتر از اين است كه با خانواده خودتان زندگي كنيد. غذاي خانه خودتان را بخوريد، با آدم‌هايي كه به آنها اعتماد داريد، وقت بگذرانيد و مجبور نباشيد جابه‌جا شويد. بعد كه بزرگ مي‌شويد، متوجه مي‌شويد كه چرا بايد از خانه پدر و مادرتان برويد. من ده سال است كه كار مي‌كنم و هنوز اندازه اجاره كردن يك قلك هم پول در نمي‌آورم. با پولي كه من در مي‌آورم، مي‌شود با چند نفر هم‌خانه شد و آدم با خودش فكر مي‌كند خب همين حالا هم با چند نفر هم‌خانه هستم ديگر و چرا بايد به خودم زحمت بدهم و به جاي جديدي نقل مكان كنم يا با آدم‌هاي جديد آشنا شوم و مسووليت بيشتري به عهده بگيرم. ولي من به كساني كه جوان‌تر از خودم هستند، مي‌گويم هر طور شده اين كار را انجام دهيد و هر چه سريع‌تر از خانه پدر و مادرتان بيرون بياييد. مساله اصلا در مورد استقلال و زندگي ساختن و اين چيزها نيست. مساله حتي در مورد اين نيست كه بايد روي پاي خودتان بايستيد يا به هزينه‌هاي زندگي عادت كنيد و از اين چيزها. مساله در احترام است. چند تا آدم بزرگ نمي‌توانند با هم زير يك سقف زندگي كنند. شما احترام پدر و مادرتان را و پدر و مادرتان احترام شما را نگه نمي‌دارند. خيلي زود مي‌بينيد كه هيچ حريمي بين‌تان باقي نمانده است. زندگي سخت است و آدم‌ها خيلي وقت‌ها چشم‌هاي خودشان را روي اينكه اين پدر و مادر من است يا اين بچه من است، مي‌بندند. ديگر وقتي فشار از يك جايي بيشتر مي‌شود همه فقط مي‌خواهند همديگر را خراش دهند. حالا اگر اين وسط تراپي هم برويد و روي مساله بچگي‌تان كار كنيد و ببينيد كه پدر و مادرتان چقدر در چيزي كه الان هستيد، مقصرند كه اوضاع بد‌تر هم مي‌شود. بچه‌ها مي‌خواهند از پدر و مادرشان انتقام بگيرند و پدر و مادرها هم مي‌خواهند سر كوفت بزنند و به بچه‌ها نشان بدهند كه چقدر بي‌لياقت و قدرنشناس هستند. زندگي مي‌شود يك گلوله آتش. هر روز دعوا، هر روز حرف. بعد هم بچه‌اي كه در خانه مي‌ماند واقعا احترام ندارد، چون پدر و مادرش او را به عنوان يك شكست، به عنوان كسي كه نتوانسته براي خودش زندگي درست كند، مي‌شناسند. پدر و مادر من هر روز به من يادآوري مي‌كنند كه وقتي سي سال‌شان بودند، بچه و زندگي داشتند و چه و چه. بعد ما از ديد آنها يك مشت تنبل وا رفته هستيم كه بلد نيستيم پول‌مان را چطور خرج كنيم و نمي‌توانيم خودمان را جمع كنيم. اينها چيزهاي خوبي نيست كه آدم در جواني‌اش تجربه يا با آنها زندگي كند.»

براي عليرضا بيست و هشت ساله كه به تازگي فارغ‌التحصيل شده هم اتفاقي مشابه افتاده است: «من به همه آدم‌هاي اطرافم مي‌گويم اگر مجبور هستيد در خانه پدر و مادرتان زندگي كنيد، هر كاري كه مي‌كنيد، بكنيد، اما در خانه نمانيد. اگر شده فقط بيرون برويد و در پارك چرت بزنيد همين كار را بكنيد، اما در خانه نمانيد، چون در خانه ماندن احترام شما را از بين مي‌برد. غير از اينكه مدام بايد به اين سوال جواب بدهيد كه حالا مي‌خواهي چه كار كني يا حالا داري چي كار مي‌كني و ... مدام بايد بشنويد كه چطور باعث شرمندگي هستيد و چطور بيكاري شما موجب آزار خانواده است و چيزهايي از اين دست. به شما طوري نگاه مي‌كنند انگار هيچ كاري نداريد. بعد مي‌شود اينكه عليرضا برو نون بخر، عليرضا آشغال‌ها را ببر، عليرضا برو دنبال خواهرت، عليرضا اين، عليرضا آن. انگار عليرضا چون در خانه است و زير سقف شما زندگي مي‌كند ديگر هيچ اختيار و تصميمي از خودش ندارد. اينكه پول در نمي‌آوريد به اندازه كافي بد است، اينكه در خانه بمانيد، بدترش مي‌كند. حتي وقتي در خانه كار مي‌كنيد يا در خانه درس مي‌خوانيد هم هيچ فرقي ندارد. از نظر آنها همين كه در خانه هستيد يعني وقت‌تان در اختيار آنها ست. اگر بخواهيد به ميهماني برويد بايد توضيح دهيد كه كجا مي‌رويد، اگر بخواهيد شب دير برگرديد بايد توضيح دهيد كه چرا دير مي‌آييد، تقريبا ممكن نيست كه بتوانيد كسي را به خانه دعوت كنيد، چون نه دوستان‌تان در خانه‌اي كه چند نفر ديگر در آن هستند راحت خواهند بود، نه پدر و مادر و خواهر و برادرتان مي‌توانند خانه را براي شما خالي كنند در نتيجه تقريبا نمي‌توانيد در مهماني‌ها شركت كنيد، چون هر رفتي آمدي دارد و شما نمي‌توانيد از پس جبران آن بر بياييد. اگر به ديگران بگوييد كه با خانواده زندگي مي‌كنيد براي‌تان سرشكستگي است، اگر نگوييد هم نمي‌توانيد تمام ملاحظاتي كه زندگي با خانواده دارد را توضيح دهيد در نتيجه مدام تنها‌تر مي‌شويد و زندگي اجتماعي و دوست همسن و سال نداريد. وقتي تنها‌تر مي‌شويد به خانه و خانواده وابسته‌تر مي‌شويد و كمتر بيرون مي‌رويد هر چه كمتر بيرون برويد بيشتر احساس درماندگي و بدبختي و واماندگي و عقب ماندن از ديگران داريد و بيشتر احساس بي‌كفايتي مي‌كنيد و بيشتر سركوفت مي‌شنويد و غيره. همه اينها هم به خاطر آنكه يا نمي‌توانيد كار كنيد يا اگر كار مي‌كنيد آنقدري كه براي كسب احترام لازم است پول در نمي‌آوريد.»

 

صداي اين طبل فردا بلند مي‌شود

بعضي پدر و مادرها خودشان را فدا مي‌كنند يا به هر روشي كه ممكن است، سعي مي‌كنند از بيرون رفتن بچه‌ها از خانه، از بزرگ شدن و مستقل شدن آنها جلوگيري كنند. نگراني از اينكه با ترك كردن خانه بچه‌ها ديگر آن‌طور كه آنها انتظار دارند، رفتار نكنند يا از كنترل آنها خارج شوند، نگراني از اينكه تنها بمانند يا احساس پوچي و بي‌مصرفي كنند به قدري شديد است كه ترجيح مي‌دهند به هر نحوي جلوي آن را بگيرند، اما همين‌طور كه از اين گفت‌وگو‌ها مشخص است مساله هميشه ترس از «سندروم لانه خالي» نيست. مسائل اقتصادي و فرهنگي با قدرت و شدت در جلوگيري از ترك خانه توسط بچه‌ها دخيل است و اولين تاثير آن بر روابط فرزندان و والدين آنها ديده مي‌شود.

در تهران، شهر‌هاي بزرگ و شهر‌هاي اطراف آن به سختي مي‌توان با تنها يك حقوق زندگي مستقلي را اداره كرد، ناتواني از پرداخت هزينه‌هاي اقتصادي، جدا شدن بچه‌ها از خانواده‌ها، چه از طرف خانواده‌هايي كه به درآمد بچه‌ها وابسته هستند و چه از طرف بچه‌هايي كه امكان پرداخت تمام هزينه‌هاي زندگي مستقل را ندارند، باعث اخلال در زندگي اجتماعي جوانان مي‌شود.

هزينه‌هاي تورم پرشمار و بي‌پايان است، اما اغلب وقتي صحبت از تاثير شاخص‌هاي اقتصادي بر زندگي افراد مي‌شود، مسائل فرهنگي و سلامت روان در جايگاهي پايين‌تر از مسائل قابل اندازه‌گيري با عدد و رقم قرار مي‌گيرند. تاخير در آغاز زندگي اجتماعي و برقراري روابط سالم و ازدواج كه در ادامه به كاهش رشد جمعيت و بحران‌هاي بزرگ‌تر اقتصادي در آينده ختم مي‌شود، از معدود شاخص‌هاي قابل اندازه‌گيري در اين موضوع است. اينكه چه تعدادي از جوانان به‌رغم داشتن كار و تحصيلات يا علاقه و انگيزه و زحمت فراوان ناتوان از كسب حداقل استقلال لازم براي زندگي هستند و اين مساله چه تاثيري بر سلامت روان عمومي جمعيت كشور مي‌گذارد از موضوعاتي است كه وسط اين هم گرفتاري كمتر مورد توجه قرار مي‌گيرد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون