روز پنجم- چهارشنبه ۱۸ مهر ماه (۸ اكتبر)
قصه پرغصه كشتار فلسطينيهاي بيپناه در اردوگاه صبرا و شتيلا به تعبير فردوسي قدوسي: «يكي داستاني است پر آب چشم!» ميخواستند از فلسطينيها و لبنانيها و همه كساني كه دل در گروی آزادي فلسطين دارند، چشم زخمي سخت و ويرانكننده و تاريخي بگيرند. ظاهرا گرفتند، اما در سايه شكوه مقاومت و عزت پايداري آن خاطره تلخ تبديل به بنبست و نماد نوميدي و شكست نشد. سكوي پرواز شد. به دوستان گفتم ميخواهم روزي را تماما در اردوگاه صبرا و شتيلا بگذرانم. در پس كوچههايش قدم بزنم. در چشمان فلسطينيها نگاه كنم. زندگي را تماشا كنم. خوشبختانه فلسطيني بسيار آگاه و باتجربه با عنوان ابوعاهد راهنماي ما شد. كلتي هم بر كمر داشت. آشناي همگان بود. در كوچه و بازار رهگذران و دكانداران با او به گرمي و صميميت سلام و عليك و خوش و بش ميكردند. هر دو اردوگاه در واقع مرز جدايي ندارند. بافتار هر دو نيز شبيه به هم است. تفاوتي نميكند نام كدام صبرا باشد يا شتيلا. در دوران اشغال لبنان، ارتش اسراييل با ارتش جنوب لبنان كه از عوامل و مزدوران اسراييلي به فرماندهي سعد حداد تشكيل شده بودبا همكاري قوات اللبنانيه (جناح نظامي حزب كتائب) به فرماندهي ايلي حبيقه در مدت سه شبانهروز از ۱۶ تا ۱۸ سپتامبر سال ۱۹۸۲ (۲۵ تا ۲۷ شهريور سال ۱۳۶۱) به فاجعه كشتار فلسطينيها كه پناهي نداشتند، پرداختند. حتي فلسطينيها را با تبر ميكشتند. شارون در ارتفاعات مشرف بر صبرا و شتيلا و به روايتي بر پشت بام سفارت كويت كه در همان منطقه است، كشتار را فرماندهي ميكرد. صبرا و شتيلا را قوات لبناني محاصره كرده بودند. ارتش اسراييل با منور اردوگاه را در شب مثل روز روشن كرده بود.
ايلي حبيقه و سعد حداد و نيروهايشان مزدوران و عوامل شارون بودند. آن سه تن نابود شدهاند. نه نشاني از آريل شارون هست و نه سعد حداد و نه ايلي حبيقه. كاش سرنوشت و سرشت اين سه تن به دقت نوشته ميشد. لعنت پايدار! به روايت بيهقي در داستان قتل حسنك وزير:
«چون سر حسنك را بديديم همگان متحير شديم و من از حال بشدم و بوسهل بخنديد و باتفاق شراب در دست داشت ببوستان ريخت و سر باز بردند و من در خلوت ديگر روز او را بسيار ملامت كردم. گفت: اي بوالحسن تو مردي مرغ دلي سر دشمنان چنين بايد. و اين حديث فاش شد و همگان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث و لعنت كردند و آن روز كه حسنك را بر دار كردند. استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشهمند بود چنانكه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم و ميگفت: چه اميد ماند و خواجه احمد حسن هم برين حال بود و بديوان ننشست.»
بايد ما روايت درجه اولي همانند روايت بيهقي از بر دار كردن حسنك وزير درباره صبرا و شتيلا مينوشتيم.
البته صبرا و شتيلا نخستين كشتار عمومي فلسطينيها نبود. پيش از آن فاجعه كشتار طنطوره (۲۲ تا ۲۳ ماه مه۱۹۴۸) و قبيه (۱۴ و ۱۵ اكتبر ۱۹۵۳) و ديرياسين (۹ آوريل ۱۹۴۸) و اردوگاه جنين (۱ تا ۱۱ آوريل ۲۰۰۲) اتفاق افتاده بود. امروزه هم پس از 16 ماه بمباران غزه و فلسطين به نحو گسترده گويي استراتژي نابودي فلسطينيها شدت بيشتري يافته است. اما نبايد فاجعهها را از ياد برد و نام صبرا و شتيلا را فراموش كرد. ابوعاهد سر خيابان منتهي به صبرا و شتيلا منتظر ما بود. همان سر خيابان در كنار بزرگراه توده انبوه آزاردهندهاي از زباله شبيه تپهاي كوچك در برابرمان بود. ميشد از زير انبوه زباله جريان زبالههاي تخمير شده را كه شبيه شيرابهاي بر زمين جاري و بويناك شده بود، مشاهده كرد. اين زبالهها مثل جرياني در ميانه خيابان و بازار بين دكانها ادامه مييافت. دكانداران هم گهگاه زبالههاي خود را بر همين انبوه ميافزودند.عاهد نماينده جبهه الشعبيه در اردوگاه است. جورج حبش، طبيب مسيحي جبهه الشعبيه را در سال ۱۹۶۷ تاسيس كرد. به عاهد گفتم: من در اجلاس شانزدهم مجلس ملي فلسطين در الجزاير جورج حبش را ديدم و با او مفصل صحبت كردم. عاهد 20 سالي از من جوانتر است. سالم و پرتكاپو و شاداب. با دقت به سمت برخي دكانداران ميرود. سن و سالي از آنها گذشته و ميتوانند فاجعه ۴۲ سال پيش را به ياد آورند...ياد! همين سرمايه را ما بايد حراست كنيم. تا بدانيم از كجا به كجا آمدهايم. نام كوچهها و مدارس نامهاي فلسطيني است. خيابان رامالله، خيابان الخليل، دبستان بيتالمقدس، آرمان و اميد زنده است. به عاهد گفتم: «انشاءالله روزي در رامالله قدم ميزنيم.»
پيرمرد با چشماني كه برق اشك در آن ميدرخشيد، گفت: برادرم را در كشتار دزديدند، ديگر نشاني از او نيافتيم . 16 سالش بود. از همان موقع مادرم به من اخوحسام ميگفت. مادرم تا آخر عمرش منتظر حسام مانده بود تا به رحمت خدا رفت.بعدا يكي از دوستان خصوصي به من گفت، حسام را كشتهاند. نتوانستم به مادرم بگويم و آن اميد بيسامان را از او بگيرم. اخوحسام صحبتش را ادامه ميداد. انگار ديگر كلمات او را نميشنيدم. كلمات محمود درويش در شعر بلند صبرا و شتيلا «مديح ظل العالي» كه از جمله غنيترين زيباترين و البته تلخترين اشعار محمود درويش است در ذهنم تداعي شده بود...
«صبرا - سينههاي عريانش را پوشانده به نغمههاي وداع
انگشتانش را ميشمارد و به خطا ميرود
در حالي كه بازويش را پيدا نميكند:
چند سفر تو را كافي است؟ / و سفر به كجا؟/ و براي كدامين رويا؟/ و اگر روزي بازگشتيد، / براي كدامين تبعيدگاه بازگشتهايد؟/ براي كدامين تبعيدگاه؟/
صبرا - دريده سينه عريانش را:
چند بار/ گلها شكوفه ميكنند؟/ تا چند/ انقلاب سفر خواهد كرد...؟ / صبرا/ تقاطع دو خيابان در يك بدن/ صبرا
نزول روح بر سنگ/ صبرا هيچكس نيست/ صبرا/ هويت روزگار ماست/ تا هميشه...»
كوچهها مثل كلافي سر در گمند. گاه دو نفر بايد با مراقبت در پيچ كوچه يا كوچه از كنار هم رد شوند. سيمهاي برق مثل تودهاي در هم پيچانده و آشفته و مچاله شده است. چگونه ميتوان فهميد كدام سيم به كدام خانه متعلق است؟ بر ديوار گاه تكه كاغذي چسبانده شده است درباره خدمات رايانه و اينترنت. بر ديوار نقاشي حنظله بود. حنظله نماد هنرمند و كاريكاتوريست بزرگ فلسطيني و به مثابه امضاي ناجي العلي بود. ناجي العلي را موساد در سال ۱۹۸۷ در لندن ترور كرد. خوشبختانه ۴۰ هزار كاريكاتور از ناجي العلي باقي مانده است. حنظله كودكي 10 ساله پس از قتل ناجي العلي خودش زندگي مستقلي يافت. اكنون بر ديوار روبهروي ما نقاشي حنظله با همان چشمان محزون و هوشمند و براق به پيشاني و گونههايش گلوله خورده است. پيداست در فاجعه قتلعام سربازي اسراييلي يا مزدوري اسراييلي رگبار را به سوي حنظله گرفته است. در گوشه نقاشي نوشته شده بود: «حنظله زنده است!» در ميانه اردوگاه در پيچ ملايمي كه قدري خيابان باز شده بود، قهوهخانه كوچكي بود. مهمان شديم. كنار ديوار صندليهاي سبك پلاستيكي سفيد و آبي چيدند. محسن اسلامزاده مستندساز و فيلمدرش محمد حبيبي و هادي و من بر صندليها نشستيم. احسان كه 50 ساله مينمود و بلند قامت و خوشرو بود، كلتي بر كمر داشت. برايمان قهوه آورد. چسبيد! گشتمان در اردوگاه صبرا و شتيلا به گونهاي بود كه انگار از هزار توي بورخس عبور ميكرديم. ناگاه از پيچ كوچه كه وارد فضاي باز شديم، ديدم همان نقطه اوليم و سر بنه آنجا كه باده خوردهاي! به عاهد گفتم: من بايد چند روزي بيايم در همين اردوگاه زندگي كنم. گفت: خانه من!
از اردوگاه خارج شديم. به مزار شهيدان صبرا و شتيلا رفتيم. سنگ مزارها شاهد فاجعه بود.
عبدالكريم احمد: شهادت ۱۹۸۲
خالد شيخ جلال: شهادت ۱۹۸۲
بر سنگ مزار بلقيس الراوي (۱۹39-۱۹81) همسر نزار قباني درنگ كرديم. بلقيس الراوي همسر زيبا و الهامبخش شاعر بزرگ نزار قباني در سال ۱۹۸۱ در يك حادثه انفجار كشته شد. نزار قباني براي بلقيس سرود:
«بلقيس .. / يا عطراً بذاكرتي .. / ويا قبراً يسافر في الغمام .. /
قتلوك، في بيروت، مثل اي غزالةٍ / من بعدما .. قتلوا الكلام .. / بلقيس عطري در ياد من... / مزاري كه با ابرها سفر ميكند / تو را همانند آهويي در بيروت كشتند / پس از آنكه كلمه را كشتند / پس از تو دشوار ميتوان شعري سرود... »
عاهد ميگويد: «امريكا و اروپا منافقند. ببينيد با اوكراين و فلسطين دوگونه معامله ميكنند.»