• ۱۴۰۳ جمعه ۳ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5986 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱ اسفند

بر قله بيرمي ميان باران و مه

سيدحسن اسلامي‌اردكاني

زير باران سيل‌آسا و در تاريكي كامل شبانه به خانه كوهنوردي در روستاي گِشي مي‌رسم. باران خاك‌ها را شسته و به ميان جاده آورده و چاله‌هاي ريز و درشت پديد آورده است. مي‌خواهم ساعت 3 بامداد فردا به قله بيرمي، بام استان بوشهر صعود كنم. فشار باران چنان شديد است كه حتي نمي‌توانم وسائلم را ببرم داخل اتاقي كه چون مسجد تميز و خالي است. با آقايي روبه‌رو مي‌شوم كه او هم قصد صعود دارد. از تهران بليت هواپيما گرفته است تا بوشهر و از آنجا آژانس گرفته است تا اينجا و مي‌خواهد با يك گروه همراه شود و صعود كند و بعد هم به همين شكل برگردد تهران. فكر مي‌كردم فقط من حالم خوش نيست. با ديدن او كمي به سلامتي روان خودم اميدوار مي‌شوم. اگر من هم بازنشسته بانك بودم، شايد همين كار را مي‌كردم. بارِي كمي گپ مي‌زنيم و آماده خواب مي‌شوم. اما در اين ‌باران بعيد است بشود خوب خوابيد. بعد از چند صد كيلومتر رانندگي، گرچه خسته‌ام، اما خوابم نمي‌آيد.
ساعت 1:30 بامداد بلند مي‌شوم. كوله‌پشتي را آماده مي‌كنم و آب جوش در فلاسك مي‌ريزم و منتظر مي‌شوم باران بند بيايد. اما انگار خبري نيست. يكسره باران مي‌بارد، گاهي تند و گاهي كند مي‌شود، اما مي‌بارد. سرانجام آسمان آرام مي‌گيرد و من راهي مي‌شوم. تا جايي با ماشين مي‌روم و آن آقا را به گروه مي‌رسانم و خودم با تاخيري نيم‌ساعته ساعت 4 استارت مي‌زنم. باران بند آمده است، اما زمين حسابي گلي است. از كنار نخلستاني مي‌گذرم، شبح نخل‌ها ديده مي‌شود. براي سرگرمي سعي مي‌كنم آنها را غول و ديو تصور كنم، اما خبري نيست. يادش به خير در كودكي، هم تخيل قوي داشتم و هم ظرفيت ترسيدن بالا. سايه ديوار هم مي‌توانست ديو سپيد شود. ولي انگار خزانه تخيل خشكيده است. به آن گروه مي‌رسم و از آنها مي‌گذرم. فرياد «ماشاء به گروه ماشاءالله» آن در اين تاريكي بيشتر به درد ترساندن پرندگان مي‌خورد. كمي بالا كه مي‌آيم باران دوباره باريدن مي‌گيرد و حدود سه ساعت ادامه پيدا مي‌كند. با اين‌ حال، اين ‌باران نرم است و گرم و همين صعود را جذاب مي‌كند. هوا به‌ تدريج روشن مي‌شود و من هدلامپ را خاموش مي‌كنم. منظره مه‌آلود شگفتي است كه واژگان مناسبي براي توصيفش ندارم. هيچ كس نيست و نشاني از قله ندارم، جز سنگ‌چين‌هايي كه گاه پيدا و گاه نهان مي‌شوند. فقط مي‌دانم كه بايد بالا رفت و مي‌روم. گاه به پرتگاه نزديك مي‌شوم، بايد مراقب باشم و از ميانه دو پرتگاه بالا بروم.
بعد از 5 ساعت و اندي به بالاي خط‌الرأس مي‌رسم، همچنان بايد مسير زيادي پيش بروم، اما ديگر شيب ملايم شده است، ولي سنگ‌هاي تيز زير پايم انگار مي‌خواهند كفشم را پاره كنند. قله را از دور مي‌بينم‌، به سرعت به آن نزديك مي‌شوم، اما متوجه مي‌شوم كه قله در مهي غليظ پشت آن پنهان شده است. باز سرعت مي‌گيرم و باز فريب مي‌خورم. اين بازي موش و گربه چند بار تكرار مي‌شود تا آنكه سرانجام تابلو قله را مي‌بينم‌ و بعد از پيمودن 11 كيلومتر و 6 ساعت و نيم به قله مي‌رسم. ساعت 10:30 صبح است و هيچ كس نيست. اين تنهايي نهايت لذت من است. نه حضور متقاضيان عكس قله حواسم را پريشان مي‌كند و نه صداي موسيقي گوشخراش برخي كوهنورداني كه تحمل آرامش و سكوت را ندارند. كنار قله زيراندازي مي‌اندازم و خودم را به ليواني چاي دعوت مي‌كنم. در همين حال دو كوهنورد مي‌رسند و كمي با هم خوش و بش مي‌كنيم. بوشهري هستند. مي‌گويند كه اين قله را فقط در اين فصل مي‌شود صعود كرد و در تابستان جهنم مي‌شود. باز مي‌گويند كه بعد از هر صعودي تا يك هفته بدن‌شان كوفته است.
قبل از آنكه گروه‌هاي ديگر سر برسند و آرامش محيط را مختل كنند، خودم قله را ترك مي‌كنم و راه بازگشت در پيش مي‌گيرم. هوا آفتابي شده است. شيب تندي كه در بالا رفتن انرژي مي‌گرفت، اينك اعصاب خرد مي‌كند. دو، سه بار به دليل خيسي سنگ‌ها ليز مي‌خورم و خودم را جمع و جور مي‌كنم. بيشتر از اينكه نگران خودم باشم، نگران لپ‌تاپي هستم كه با خودم بالا آورده‌ام.
سرانجام ساعت 5:30 عصر و بعد از 20 كيلومتر پيمايش مسير كنار ماشين مي‌رسم. بدنم كوفته است و عضلاتم كشيده شده، با اين همه كمترين حس پشيماني ندارم، گويي از زيارت معبدي بر كوه بازگشته‌ام. در همين حال، دارم در ذهنم برنامه صعود بعدي را مي‌چينم و در پي فرصتي براي آن مي‌گردم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون